نوشته‌ها
نوشته‌های مرتضی ممیز
مرتضی ممیز از نگاه دیگران
کاری پیپو
احمدرضا احمدی
نورالدین زرین کلک
افسانه ممیز
ابراهیم حقیقی
آیدین آغداشلو
محمدعلی بنی اسدی
ایرج افشار
فرزاد ادیبی
مصطفی اسداللهی
پریسا تشکری
بیژن صیفوری
امرالله فرهادی
فرشید مثقالی
ساعد مشکی
احمدرضا درویش

نورالدین زرین کلک

● یادی از مرتضی‏ ممیز                                    

اول:
«رشت-۲۷» اسم کوچه و شماره‌ی چای‌خانه‌ایست که مهندس دیبا، معمار خوش‌ذوق موزه‌ی هنرهای زیبا به عنوان پاتوق اهل هنر راه انداخته است و ما مشتری این دکانیم. حرف‌ مان هم حول راه‌اندازی انجمنی برای هنرمندان هنرهای ‌زیباست. (اگرچه این اسم را اصلاً دوست ندارم. ترجمه‌ی تحت اللفظی”بوزآر”   فرانسوی‌ست و البته با تعریفی پوسیده از هنر در قرن ماضی…. چند نفری بیش‌تر نیستیم که کِرم این کارها افتاده در پاچه‌ی شلوارمان. تنها پرویز کلانتری را به یادمی‌آورم .یک بار هم خود مهندس دیبا آمد. سال‌های میانه‌ی ۱۳۴۰ است. در واقع تخمه‌ی اصلی و مادر انجمن‌های فعلی (که امروز در خانه‌ی سینما و یا در خانه‌ی هنرمندان جمع‌اند). یک مجمع عمومی هم در محل دانشکده‌ی تزئینی می‌گذاریم که سی‌چهل نفری هم جمع می‌شوند و من آن‌جا با محمود فرشچیان صورت‌ به‌ صورت آشنا می‌شوم. هنوز       ممیز   در میان ما نیست. شاید هنوز دارد درس می‌خواند یا رفته فرنگ. در ایستگاه بعدی اما مرتضا ممیز حضور دارد:   در دفترش که در خیابان روزولت (مفتح)، موازی با تخت‌جمشید (طالقانی) و پایین‌تر از آن است چند جلسه می‌گذاریم. حالا مشخصاً داریم صنف طراحان‌گرافیک را تعریف می‌کنیم. معصومی می‌گوید «گرافیک هنری‌ست مانند ترافیک». شوخی‌های او با آن لهجه‌ی کردی‌اش را همه می‌شناسند. حس هم‌کاری و «همه با هم کاری» را که بسیار سخت است در جماعت دست‌اندرکار بیدار و شعله‌ور کرد. سال‌ها طول می‌کشد و همه خسته می‌شویم غیر از مرتضا که عاقبت پس از یک دهه بعد کار را به ثمر می‌رساند.

دوم:
پاییز سال ۱۳۷۰ (یا ۱۳۷۱ ) یک استثنا بود در تاریخ جشن‌واره‌ی کودک و نوجوان. تازه از امریکا برگشته بودم و ریه‌های من در اشتیاق هوای چهارباغ و زاینده‌رود دم ‌و بازدم می‌زد. جشنواره فیلم های کودکان در اصفهان برگزار می‌شد. وقتی رسیدیم به هتل عالی‌قاپو یک‌دیگر را پیدا کردیم و چه ذوقی کردیم! تقریباً همه‌ی دوستان هم‌دل را که سالی چند(دست‌کم من) در یک محفل هنری  ندیده بودیم. از سیروس طاهباز بود تا نفیسه‌ی ریاحی و از عباس کیارستمی تا مرتضا ممیز، از فروزش تا پوراحمد. همه یاران قدیم و ندیم کانون. ساعات فراغت را با هم در یکی از تفرج‌گاه‌های اصفهان پرسه می‌زدیم؛  گپ و چای و چانه؛ روی پل خواجو، زیر سی‌وسه‌پل، هشت بهشت، عالی‌قاپو و جاهای دیدنی دیگر اصفهان که کم نیست.
در یکی از روزها با مرتضا داشتیم می‌رفتیم بریانی بخوریم ـ ناهار ـ به آدرس بازار بزرگ اصفهان در خلوت بعد از ساعت یک و دو، و در تاریکی خوشایند بازار که ستون‌های نور خورشید مثل لوله‌های بلور از نورگیر سقف‌های گنبدی می‌گذشت و بازار را بدل به فضایی اثیری می‌کرد، ناگهان مرتضا را دیدم که به‌ سمت مردی میان‌سال می‌رود و با ستایش و احترام به او سلام و تعظیم می‌کند. مرد، شبیه مردم دیگر اصفهان بود، ته‌ریشی خاکستری به صورت و پیراهنی راه‌راه به تن داشت و حشمت خاصی در صورتش دیده نمی‌شد.اصفهانی، مرتضا را نشناخت و از اظهار احترام افزون از حد او ـ مثل خود من ـ حیرت کرد.

–  استاد بنده ممیز هستم؛ مرتضا ممیز از تهران، دانشکده هنر های زیبا…

آقای اصفهانی یا شناخت یا چنین وانمود کرد؛ پس متقابلاً احترام کرد و کمی شرمنده، کمی حیرت‌زده سعی کرد جواب مناسبی به این سبیل‌های پرهیبت بدهد. استاد اصفهانی، استاد قلم‌زن مشهور نقره بود. وقتی معارفه و احترامات فائقه تمام شد مرتضا یاد من افتاد و ما را به هم معرفی کرد. من هم سلام کردم و دست دادم؛ اما اصرار زیاد مرتضا برای دیدن کارهای جدید او، استاد اصفهانی را سر شوق آورد یا از سر الزام و احترام متقابل مارا به خانه‌اش دعوت کرد.

–  فردا عصر منتظرتان هستم؛ این هم آدرس.

وقتی جدا شدیم مرتضا شرح وصّافی درباره‌ی استاد اصفهانی و مهارت او برایم گفت و فردا عصر به خانه‌ی او رفتیم. اما نه تنها من و ممیز؛ بلکه با چند نفر دیگر که ما را متابعت کردند. آن‌چه ما در خانه‌ی استاد اصفهانی دیدیم چند جام نقره بود که با مهارت زیادی نقش‌های ریز برجسته از گل‌ و‌ بوته رویش کار شده‌بود. چنین جام‌ها چیزی نبودند که پشت ویترین نقره‌فروشان چهارباغ یا در خانه‌ی اعیان دیده نشده باشند. از آن پس فکر کردم آن‌چه ممیز را وادار می‌کرد که چنین خشوع مبالغه‌آمیزی در برابر این استادکار به نمایش بگذارد این بود که بگوید «آی خلق‌الله، آی نقاشان مهم، هنرمندان جهانی، سینماگران ناب، این‌همه از خود متشکر و به سایرین کم‌اعتنا نباشید. این‌همه خودشیفته نباشید، این‌همه دیگران را دست‌کم نگیرید! این‌ها نوادگان همان هنرمندان بزرگی هستند که کاشی‌های مسجد شیخ ‌لطف‌الله، بناهای تاریخی، پل‌های عظیم و یادگارهای ماندنی خاک ما را تاج سر هنرهای جهان کرده‌اند… . این‌ها در شأن و کسوت مردم عادی، مردانی پرارج و فروتن هستند». مرتضا هنگام خداحافظی و در حضور همه‌ کمر خم کرد و دست استاد اصفهانی را بوسید.

سوم:
تازه کرسی گرافیک را در دانش‌گاه پایه‌گذاری کرده‌بود. در سال‌های دهه‌ی اول پنجاه شمسی. مرا دعوت کرد تا در آن دانشکده درس بدهم. گفتم “با کمال میل”. برگشت گفت: «هرگز نگو با کمال میل!» و توضیح داد: “با کمال میل” یعنی از اشتیاق من سوء استفاده کنید!
دو سال بعد که اولین مدرسه‌ی انیمیشن را بنا گذاشتم، از او دعوت کردم اصول گرافیک را در سینمای انیمیشن تدریس کند؛ گفت باشد اما ساعتی فلان قدر تومان! این را گفت تا من منصرف شوم زیرا این رقم پنج برابر حق‌التدریس خودش در دانش‌گاه تهران بود. اما من بی‌تأمل گفتم باشد … و او آمد. چند شاگرد خوب از آن دوره درآمد: یکی از شاگردهای آن دوره همین محمدعلی بنی‌اسدی است، یکی عبدالله علیمراد ، یکی نصر آزادانی (در امریکا) و یکی وجیهه الله‌فرد مقدم که هر کدام افتخارات جهانی کسب کرده‌اند و در سخت‌ترین شرایط اما با خشوع کار و خدمت می‌کنند.

چهارم:
سال بعد باز رفتیم اصفهان و باز برای جشن‌واره کودک که هرچه خاطره‌ی خوب داشتیم خراب کرد. این‌بار اما خیلی‌ها نیامده بودند و از جمع ما فقط مرتضا بود و من. عصرها در ایوان حجره‌ی او (اتاق هتل شاه عباس) می‌نشستیم و صحن سبز چمن هتل را تماشا می‌کردیم و کارهای کلاغی را دنبال می‌کردیم که گردویی آورده بود و می‌خواست جایی زیر خاک دفن یا مخفی کند. و باز روز بعد همان کلاغ آمده بود و در جست‌و‌جوی گردویی گیج و بی‌قرار هرجا را نوک می‌زد و سوراخ می‌کرد! شب‌ها هم می‌رفتیم چا‌خانه‌ی زیر سی‌و‌سه پل یا پل خواجو.
در همان سفر و در آخرین شب اقامت، مرا صدا کرد که بیا جایی اطراف پشت و کمرم درد می‌کند و نمی‌گذارد بخوابم. گفتم برویم بیمارستان و یا درمانگاهی جایی. جدّ کرد که نه. اما درد بی‌تابش کرده‌بود. گفتم باشد. تاکسی گرفتم و رفتم به نزدیک‌ترین داروخانه‌ی شبانه‌روزی. یک آمپول ضد درد/ضد تشنج و سرنگ و سوزن تزریق خواستم. معلوم بود که دواخانه‌دار نمی داد. کارت نظام‌پزشکی‌ام تصادفاً همراهم بود. گره گشوده شد و با همان آمپول دردش افتاد به طوری که فردا ـ بدون درد ـ با هم به تهران برگشتیم. آن شب و بعدش هرگز فکر نمی‌کردیم  همان زنگ خطر حکایت از خرچنگ کشنده‌ای در تن او دارد که سال‌ها گرفتارش خواهد کرد و عاقبت، کارش را خواهد ساخت.
در سال‌های آخر رفتار مرتضا به تدریج فرق کرد و از او حرف‌هایی شنیدیم که هرگز باور نداشتم:
یک روز در میدان ونک با هم قدم می‌زدیم، سفارش یک گوسفند نذری داد و گفت که دور از چشم او قربانی کنند. سفارشش که تمام شد گفتم مرتضا، از تو چنین باوری نداشتم. گفت باید باور کرد؛ و بعد شرح مفصلی از رازهای ستارگان و تاثیرات آن‌ها روی سرنوشت آدم‌ها – سرنوشت خودش- داد که هنوز باورم نمی‌شود.

پنجم:
چند ماه بعد در بیمارستان آبان در اتاقی که مخصوص او شده بود – از بس که بستری و مرخص شده بود- با صدای کم‌رمقش می گوید: «نذاری مدرسه را از بین ببرند …» . قول می‌دهم که درس را ادامه بدهم. می‌دانم که همین سفارش را به دوستان دیگرش هم کرده (که نمی‌دانم اجازه دارم نام ببرم و نمی‌برم). آن‌ها هم دلش را قرص کرده‌اند.

 شش:
کاروانی به درازای شب یلدا از تهران در راه‌ست به‌سوی کوه و کمرهای یکی از دره‌های البرز که آخرش به بَرَقان می‌رسد. جلوی کاروان تابوت مرتضا ممیز است. نرسیده به آخر خط قریه‌ی کوچکی به‌نام «باغبان کلا» ست که گنبد و زیارت‌گاهی دارد وسط چند چنار کهن‌سال. شاید باغبان‌کلا در تاریخ حیاتش چنین کاروانی را به‌خود ندیده باشد. گوری در سینه‌ی تپه‌ی روبه‌روی زیارت‌گاه، منتظر دریافت مرتضاست. بالای گور درختی چهارپنج ساله و دورش باغچه‌ی کوچکی مزین به گل و گیاه. این گور از آنِ کسی نیست جز همسر اول مرتضا، فیروزه صابری که فقط چند سال پیش‌تر عزم رحیل کرد و به همان بیماری ره‌سپار خاک شد که مرتضا حالا.
کاروان بارِ ماتم دارد و لحظه‌ی خاک‌سپاری غم‌انگیزتر می‌شود. برخی که تحمل ندارند، آرام‌آرام خود را روی تپه‌های مجاور گم‌ و‌گور می‌کنند؛ اما سایه‌هاشان را آفتابِ عصر- دراز – همراه انحنای تپه، تا گور می‌کشد و می آورد.

خداحافظ   مرتضا….

 نورالدین زرین‌کلک
خردادمـاه    ۱     ۹     ۳    ۱