نوشته‌ها
نوشته‌های مرتضی ممیز
مرتضی ممیز از نگاه دیگران
کاری پیپو
احمدرضا احمدی
نورالدین زرین کلک
افسانه ممیز
ابراهیم حقیقی
آیدین آغداشلو
محمدعلی بنی اسدی
ایرج افشار
فرزاد ادیبی
مصطفی اسداللهی
پریسا تشکری
بیژن صیفوری
امرالله فرهادی
فرشید مثقالی
ساعد مشکی
احمدرضا درویش

فرزاد ادیبی

از بدو ورودم به دانشکده ی هنرهای زیبا، حالم گرفته شد. کلاس مبانی داشتیم با استاد شباهنگی. به نظرم کلاس خشک وسردی آمد که ترجیح دادم رشته ام را از گرافیک به نقاشی تغییر بدهم- البته بعد ها دیدم که شباهنگی چه مرد نازنینی ست و مبانی هم چه درس شیرینی.- من تقریباً مصمم شده بودم تغییر رشته بدهم. در این ارتباط با آدم های مجرب و کاردانی که آن موقع سراغ داشتم مشورت کردم. با عموهایم، با علی اکبر صادقی، ویکتور دارش و… هرکسی نظری داشت که زیاد کاربردی نبود، در این بین با معلم تصویرسازی مان- سید محمد فدوی- هم صحبت کردم که گفت فعلاً دست نگه دار تا با ممیز، واحد پاس کنی بعد تصمیم بگیر. حرفش عملی ومنطقی بود. با صبر کردن تا چند ترمِ دیگر آسمان به زمین نمی آمد گرچه فرسایشِ روح بود برای من، آن گرافیکِِ لعنتی، با آن قواعدِ خشک و بی روح و وقت گیرش…

قرن ها گذشت و از ترم یک به ترم چهارم رسیدیم. به کلاس صفحه آرایی با آن مردِخشنِ مهربانِ آبله روی سیبیلو با صدایی که به سیبیلش نمی آمد چون به نظرم چند پرده نازکتر بود ولی بعد ها عادت کردیم و دیگر به سیبیلش می آمد…

اولین تکلیفِ درسِ صفحه آرایی مان طراحی صفحه گرید بود. استاد نمونه ای نشانمان نداد اما توضیح داد که صفحه گرید چیست و به چه کاری می آید و بعدش هم گفت: «مثل بچه آدم می رین و دقیق و تمیز کار می کنین و میارین وگرنه ترتیب… میدم». یادم نیست که ترسیدیم یا خجالت کشیدیم ولی آن تکلیف را برای جلسه ی بعد، همه به خوبی انجام داده بودیم. تکلیف بعدی صفحه آراییِ دوصفحه روبه رو برای داستان بود. من «ایوان مخوف» را کار کردم. شب تا صبح مشغول کار، روی آن بودم. تعداد زیادی اتود زده بودم به همراهی مقادیر معتنابهی استرس و اضطراب و دلهره با چاشنی خستگی رفتم سر کلاس و رفتم پای کارم و توضیح دادم در باره ش. به من می گفت «آقای ادیبی» و من چقدر خوشحال بودم که به کارم نگفته«آشغال» و «کثافت» و «مزخرف». منِ دانشجوی محترمِ مؤدبِ شهرستانی با کت وشلوار خاکستری که دیشب ش هم نخوابیده. البته بعد ها که دوستی و مهربانیِ پدرانه اش را به من و همه باوراند، از الفاظ خشن و آبدار بی بهره مان نگذاشت…

 ای کاش بود وباز هم فحش می داد. هروقت یاد درشتی هایش می افتم به داستان مولانا فکر می کنم:« آن یکی آمد زمین را می شکافت/ ابلهی فریاد کرد و بر نتافت/ کاین زمین را از چه ویران می کنی …/ … گفت ای ابله برو بر من مران/ تو عمارت از خرابی بازدان…» القصه، ممیز کم کم مرا برد به سویی که نه فقط گرافیک را عاشقانه دوست بدارم، بلکه با این رشته بتوانم جهان و جهانبینی ام را نیز تعریف کنم. راست می گفت سید محمد فدوی. ماندم و کلاس ممیز را تجربه کردم و در رشته و حرفه ی گرافیک ماندگار و دلبسته هم شدم. معمولاً بعد از کلاس اش، همراهِ بچه ها با روحیه وانرژی بسیار خوبی  هم کار می کردیم و هم تبادل نظر و هم تبادل واژه های درشتِ آبدار و هر کدام در خیالمان یک ممیز بودیم و بودیم واقعاً. حرف هایش غیر از اینکه مزه ی تجربه داشت، فراتر از درسِ معمول بود. گاه می شد که می آمد سر کلاس و به زمین وزمان فحش می داد ، از همه چیز می گفت الا درس. از سیاست و اجتماع و سعدی و خواجه عبدالله گرفته تا ذکرهای عرفانی و فوکودا و هرب لوبالین و اندی وار هول و … و ما کلاس را راضی ترک می کردیم. تأثیرِ صحبت ها وکلاس اش به حدی بود که تا هفته ها با ما بود…

یک روز، بعد از کلاس ش که با حرف های آنچنانیِ آبدارش همه مان را شست و گذاشت کنار، همگی دمق شده بودیم. می خواستیم و باید پوست می انداختیم. از خودمان باید کَنده می شدیم. جلالِ پر شر وشور روی یکی از نیمکت های محوطه ی هنرهای زیبا افسرده و ولو شده بود. من احساس بدبختی با طعم یأسِ هنری- فلسفی می کردم و احمد به خودش فحش می داد، ادامه ی فحش های استاد را با لهجه ی جنوبی اش آورده بود توی حیاطِ دانشگاه نثار خودش می کرد. دختر ها هم فقط شیون و زاری شان کم بود با قیافه های ماتم گرفته شان. شب با بچه های خوابگاه، تصمیم گرفتیم. تصمیم گرفتیم خودمان را تغییر بدهیم و اولین تغییر در ظاهرمان بود. با محمد و مهدی و رحیم لباس هایمان را روی هم ریختیم و به هم شان زدیم و چشم بسته هرکس یک پیراهن ویک شلوار برداشتیم. به من پیراهن مهدی و شلوار رحیم افتاده بود. پوشیدیم و رفتیم سینما. هر کس هم غذایی را خورد که دوست نداشت، خلاصه به قول امروزی ها یه وضعی… مرتضای ممیز بر ذهن و نوع بینش ما اثر گذاشته بود.

 او فقط یک معلم نبود. دوست، پدر، هنرمندی به معنی واقعی، صاحب نظر در همه حوزه های هنری و روشنفکری عملگرا بود. خوشبختانه ترم بعد هم با ممیز، نشانه داشتیم. شانس داشتن استادی مثل او در دو ترمِ پیاپی نصیب هر دوره ای نمی شد. البته در ترم های دیگر هم که با سال پایینی ها واحد های دیگری داشت، سر کلاس اش حاضر می شدم. گاهی هم ساعد مشکی سر این کلاس های سال پایینی ها می آمد. یادش به خیر.

از آنجایی که حرف های ممیز فقط در سر کلاس هایش خلاصه نمی شد، تلاش می کردم تا آنجایی که می توانستم همراهش باشم. یکی از روز های بارانی، پایینِ گروه، منتظرش ماندم تا کلاسش با سال پایینی ها تمام شد و آمد پایین، گفتم: کجا می رین استاد؟ گفت: ماشین داری؟ گفتم: نه چتر دارم. گفت: می رم فروشگاهی آن طرف دانشگاه. گفتم: مزاحم نیستم همراهی تان کنم؟ گفت: نه. رفتیم. سوسن  هم تا جلوی درپنجاه تومنی- سردر دانشگاه تهران- با ما آمد و از مشکل خانوادگی اش با ممیز گفت، البته آن طوری که حرف می زدند فهمیدم قبلا بارها از مشکلاتش برای ممیز گفته و از او هم راهنمایی گرفته. راهنمایی هایی کارشناسانه و پدرانه. رفتیم بانک ملی شعبه دانشگاه آنسوی خیابان، پول گرفت و رفتیم خرید…

این همراهی ها و همصحبتی ها مرا به دیدگاه های عمیق انسانی اش خیلی نزدیک کرده بود و گاهی حتی با یک حرکت دست و میمیک چهره اش می شد یک جمله ی نگفته اش را با لحن خاص اش شنید. زمانی که به ارائه ی آخرین واحد یعنی پایان نامه رسیدم، تازه فوق لیسانس را در دانشکده راه انداخته بودند ودیگر ممیز با لیسانس ها پایان نامه بر نمی داشت. گفتم: می خواهم با شما پایان نامه بردارم. گفت: «دیگه نمیذارن با لیسانس ها بردارم، برو با فدوی صحبت کن اگه قبول کنه حرفی ندارم.» من هم با مدیر گروهِ آنزمان یعنی دکتر سید محمد فدویِ الان، صحبت کردم و قبول کردند که با ممیز پایان نامه بردارم و با این حساب، سه ترمِ تحصیلی با ممیز واحد گذراندم همراه با دوترم تحصیلی به صورت مستمع آزاد، سر کلاسِ سال پایینی ها، باضافه ی مقادیر معتنابهی گفتن وشنیدنِ با پیاده روی از درِ گروه تا همان آژانس تاکسیِ خیابانِ ایتالیا…

ممنونم از شهاب اشتری که هر از گاهی ما را وادار به نوشتن در مورد ممیزِ گرافیک وهنرِ ایران می کند. گرچه گرفتار بودم و وقتِ نوشتن نداشتم اما ادای دین به ممیز مرا به این نگارش شتابزده و کمی طنزآمیز واداشت. فکر می کنم اگر باز هم شهاب هرسال از این نوشته هااز من بخواهد، پس از چند سال بشود یک کتابی برای خودش.

فرزاد ادیبی
دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۱

این مطلب پیشتر به در مجله الکترونیکی رنگ به مناسبت تولد مرتضی ممیز منتشر شده .